واسه بچه جون
غصه نخور ای دل بی کسم گریه نکن گلم همه کسم رسم دنیا
بی وفاییه دِلــکــم دل من بغضتو بشکن غریبگی نکن با من ببار مثل
ابر بهار دل من اونی که تو رو شکسته خدا جوابشو میده ببار مثل ابر
بهار دلکم ...
سلام خوبی؟با این ترانه منو یاده خاطراتم انداختی . . .
دوست من لینک شدید !
سلام خوبی ممنون که سر زدیمن وقتش رو ندارمصبح ۷ تا ۴ عصر ۵ تا ۹ شب ساعت کاری من هست فقط میشه با تل پس یه شماره تل بهم بدهآنه ..تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت؟وقتی روشنی چشمانت درپشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود.با من بگو ازلحظه لحظه های مبهم کودکیت!از تنهایی معصومانه دستهایت!آیا می دانی که درهجوم دردها وغم هایتودرگیر ودار ملال آور دوران زندگیتحقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود!اکنون آمده ام تا دستهایت رابه پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاریودر آبی بی کران مهربانی به پرواز درآییآنه اکنون شکفتن وسبز شدن درانتظار توست!درانتظارتوست!درانتظارتوست
سلام نیومدیروزی می رسدکه صبح به من من به صبحلبخند می زنیم یک روز پاییزیآن پاییزهایی که دوست ندارمشان یک روز بارانی یک روز سردکه امروز به آن لبخند نمی زنم حتی تبسمی نیست بر چهره زندگانی امچهره ای غم زده روزی می رسد که پاییز چون بهار لطیف استدر زمستاننگاهم گرم و تابستانی است آن روز می رسدروزی که در غم غروبشاشک بریزم وانتظار دیدار ماهدر دل نباشد آن روز که خورشیدششب دلم را روشن کند آن روز می رسدصدای پایش می آید .
سلام
خوبی؟
با این ترانه منو یاده خاطراتم انداختی . . .
دوست من لینک شدید !
سلام
خوبی
ممنون که سر زدی
من وقتش رو ندارم
صبح ۷ تا ۴ عصر ۵ تا ۹ شب ساعت کاری من هست
فقط میشه با تل
پس یه شماره تل بهم بده
آنه ..تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت؟
وقتی روشنی چشمانت درپشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود.
با من بگو ازلحظه لحظه های مبهم کودکیت!
از تنهایی معصومانه دستهایت!
آیا می دانی که درهجوم دردها وغم هایت
ودرگیر ودار ملال آور دوران زندگیت
حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود!
اکنون آمده ام تا دستهایت را
به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری
ودر آبی بی کران مهربانی به پرواز درآیی
آنه اکنون شکفتن وسبز شدن درانتظار توست!
درانتظارتوست!
درانتظارتوست
سلام
نیومدی
روزی می رسد
که صبح به من
من به صبح
لبخند می زنیم
یک روز پاییزی
آن پاییزهایی که دوست ندارمشان
یک روز بارانی
یک روز سرد
که امروز به آن لبخند نمی زنم
حتی تبسمی نیست بر چهره زندگانی ام
چهره ای غم زده
روزی می رسد
که پاییز چون بهار لطیف است
در زمستان
نگاهم گرم و تابستانی است
آن روز می رسد
روزی که در غم غروبش
اشک بریزم و
انتظار دیدار ماه
در دل نباشد
آن روز که خورشیدش
شب دلم را روشن کند
آن روز می رسد
صدای پایش می آید .